غروبهای انتظار جمعه
ژانویه 24, 2014 در 2:23 ب.ظ توسط سید جواد
نمیدانم در غروب جمعه چه رازی نهفته است! آسمان آبی است، اما دلت حال غروب ابریترین روزهای پاییز را دارد. اگر جمعة زیباترین روز بهار با گلهای سرخ هم که باشد، دلتنگی غروب ابری بر دلت پنجه میکشد. بعدازظهر آدینه، آیینة دلتنگی غریبی است؛ دلت بهانه میگیرد؛ هیچچیز آرامت نمیکند؛ قرار از دلت میرود؛ ناگاه به خود میآیی و میبینی که قطرات اشک به آرامی تمام صورتت را پوشانده است. در غروب جمعه، چه رازی نهفته است؟ این اشک از کجا آمده است؟ بهانة گریه چیست؟ ای کاش دلت با گریه آرام میگرفت. گریه تو را بیقرارتر میکند. دلتنگی بیشتر به جانت پنجه میکشد. گاهی که آسمان ابری است و خیال باریدن دارد، دلتنگتر میشوی؛ گریهات به گریة غریبانة آسمان میپیوندد
به خاطر میآوری، تابستان یا بهار هم که باشد، فرقی نمیکند. دلتنگی غروب جمعه یکی است. برمیخیزی، مفاتیح را میگشایی؛ صبح جمعه را همراه طلوع آفتاب و “ندبه” در فراق “او” آغاز کردهای؛ غروب آفتاب را با “سمات” به پایان میبری و بر سجادة نماز مغرب که میایستی و قامت نماز میبندی، احساس غریبی داری؛ احساس اینکه او نیز در جایی از همین زمین، قامت به نماز بسته است. غریبِ تنهایی که منتظر یک جمعة خاص است؛ جمعة فرج، جمعة ظهور، جمعة نجات ….
آخر تا کی غروب جمعه، غروب این دلتنگی دلهای ماست؟ تا کی نگاهمان به راه و دلمان به انتظار بماند؟ آخر چرا نبودنش را عادت کردهایم؟ چطور توانستهایم و میتوانیم بدون او جمعههایمان را بگذرانیم؟ ولی آنچه آراممان میکند این است که خواهی آمد
این غم غربت غروب جمعه، جز به یاد او، به یاد که میتواند باشد؟ این غم هجر اوست که غروب هر جمعه را رنگ انتظار می زند. از خودت میپرسی: “چگونه یک هفتةدیگر را بدون او گذراندی؟ چگونه جمعهای دیگر بدون حضور او گذشت؟ تو به چه مشغولی که او را با همة وجود فریاد نمیکنی؟”. بیشک او خود از این دوران غیبت طولانی دلتنگ است. کجایند شیعیان واقعی و منتظران راستینش که جمعة حضورش را با تمامی نیاز بخواهند؟ آخر تا کی غروب جمعه، غروب این دلتنگی دلهای ماست؟ تا کی نگاهمان به راه و دلمان به انتظار بماند؟ آخر چرا نبودنش را عادت کردهایم؟ چطور توانستهایم و میتوانیم بدون او جمعههایمان را بگذرانیم؟ ولی آنچه آراممان میکند این است که خواهی آمد