خاطرات رزمندگان امیران
آوریل 20, 2013 در 2:58 ب.ظ توسط محمد رضا
خاطرات رزمندگان امیران
در فراق یاران
برای انجام یک عملیات باید وقت زیادی سرمایه گذاری می شد. در عملیات کربلای 4 (سال 65) که قرار بود در منطقه خرمشهر (حد فاصل رودخانه کارون و نهر عرایض و اروندرود) انجام شود، ماموریت گشت و شناسایی آن منطقه به اطلاعات لشکر 14 امام حسین(ع) واگذار شد.
حدود سه ماه ما در آن منطقه به گشت و شناسایی پرداختیم تا اینکه شب عملیات فرا رسید.
به هرکسی ماموریتی واگذار شد. من و برادرم محمود در اطلاعات مشغول به انجام وظیفه بودیم و هر دو برای شرکت در عملیات لحظه شماری می کردیم تا اینکه حاج آقا موسوی مسئول اطلاعات، ما را صدا زد و گفت: چون شما یک برادرتان در عملیات محرم سال 61 مفقود شده، از بین شما، فقط یک نفر باید در عملیات شرکت کند.
از نظر سنی محمود کوچکتر از من بود ولی از نظر تقوا و بزرگواری ایشان در سطح بالاتری قرار داشت.
بالاخره حاج آقا موسوی گفتند که قرعه کشی می کنیم. قرعه به نام من افتاد که راهنمای یکی از گردانهای عملیات باشم. محمود خیلی ناراحت شد و خطاب به آقای موسوی و من گفت: من برای این دنیا کیسه ای ندوخته ام شما چه بخواهید یا نخواهید من امشب، شب آخر عمرم است و از خدا خواسته ام که شهادت را نصیبم کند.
یکدیگر را در آغوش گرفتیم و از هم حلالیت طلبیدیم. او گفت: به پدر و مادر سلام برسان و اگر ابراهیم را هم دیدید سلام مرا به او برسانید.
از هم جدا شدیم و من رفتم تا ماموریت خود را که راهنمایی گردان حضرت ابوالفضل(ع) بود انجام دهم. حرکت کردیم و از طریق نهر عرایض وارد رودخانه اروند رود شدیم. حجم آتش دشمن سنگین بود و من باید گردان را هدایت می کردم به جزیره بلجانیه، پشت جزیره ام الرصاص، نزدیکیهای راس جزیره ام الرصاص که رسیدیم قایق ما را زدند و تعدادی شهید و تعدادی هم مجروح شدند، مجبور شدیم که به هر طریق ممکن مجروحان و شهدا را به ساحل برسانیم. در همین حین مواجه شدیم با تعدادی از عراقیهایی که می گفتند: تعال. تعال… (بیا، بیا…) من هم اسلحه ام را مسلح کردم و یک رگبار به طرف آنها شلیک کردم.
ساعت حدود 30:4 صبح بود که در جزیره درگیری تن به تن با عراقیها شروع شد. در همین حین بود که با یک گروه از بچه های اطلاعات مواجه شدم، آقای محمدی، مؤذنی و …، که آقای محمدی خطاب به من گفت که برادرت محمود مجروح شد. گفتم ایشون قرار نبود در عملیات شرکت کنند. گفت: بنا به دستور، راهنمای گردان حضرت امام حسین(ع) را عهده دار بود. پرسیدم جراحتش خیلی شدید است؟ جواب داد: خیلی. زمان گذشت و برگشتیم به مقر از طریق تعاون و معراج شهدا، خبری به دست نیاوردم تا اینکه برادر دوستی رابط پرسنلی اطلاعات مرا صدا زد و گفت: برادرت شهید شده و باید به مرخصی بروی.
ناگفته نماند که همانطور که خودش همان شب پیش بینی شهادتش را کرده بود اول مجروح و سپس در بیمارستان گلستان اهواز شربت شهادت را می نوشد و به آرزوی خود می رسد.
لحظاتی با شهید خرازی
شبی نگهبان بودم. حدود ساعت 12 شب بود که متوجه شدم یک نفر به طرف من می آید، ایست دادم گفت: آشنا هستم. آمد جلو وقتی به سنگر من رسید، دیدم «حاج حسین خرازی» فرمانده لشکر است. تنها آمده بود. خسته نباشیدی گفت و وضعیت را جویا شد من هم شرح دادم. درباره شرح حالم پرسید، حدود یک ربع صحبت کرد. می گفت: «قدر این شبها و لحظه ها را باید بدانید، ما می رویم، ولی شما می مانید، (انگار از آینده به ما خبر می داد) بالاخره این جنگ هم یک روزی تمام می شود. آنانی هم که به جبهه نیامدند، یک روز پشیمان می شوند که چرا استفاده ای که باید از جنگ ببرند، نبردند.»
با دلی شکسته صحبت می کرد به طوری که من ناخودآگاه گریه می کردم. گفت: «زیارت عاشورا و دعای توسل را ترک نکنید.» اشک در چشمان خود ایشان هم حلقه زده بود بعد خداحافظی کرد و رفت.
¤¤¤
و جعلنا…
عملیات کربلای 10 (سال 66) با هدف تصرف شهر ماووت واقع در کردستان عراق طی چندین مرحله آغاز شد و شهر آزاد شد. مدتی در آن منطقه بودیم، دو تپه معروف به تپه های دوقلو بود که دشمن روی آن تسلط داشت و نیروهای ما را اذیت می کردند.
تا اینکه از طریق قرارگاه برای آزادسازی تپه های فوق مأموریت گشت و شناسایی را به اطلاعات لشکر 14 امام حسین (ع) واگذار کردند. حدود دو هفته به گشت و شناسایی پرداختیم و زمینه برای شروع عملیات فراهم شد.
روز قبل از عملیات حاج آقا موسوی مسئول اطلاعات گفت که یک بار دیگر منطقه را چک کنید گویی که خداوند به او الهام کرده بود. یک گروه 10 نفره بودیم و باید حدود 7 الی 8 کیلومتر در منطقه ای با کوه ها و تپه های بلند راه می رفتیم. ساعت 11 شب رسیدیم به محل مورد نظر متوجه شدیم که صدای عراقی ها می آید. همگی زمین گیر شدیم. دو نفر ـ آقای بابایی و مسلمی ـ برای شناسایی بیشتر کمی به جلو رفتند و زود برگشتند و گفتند که عراقی ها در حال مین گذاری منطقه هستند، گویا به منطقه مشکوک شده اند.
تصمیم گرفته شد که دو نفر در آن منطقه تا شب بعد بمانند. من و آقای مسلمی ماندیم و بقیه به عقب برگشتند. لحظات به کندی می گذشت، منطقه هم از درختان جنگلی بلوط پوشیده بود. دو تنه درخت تنومند پیدا کردیم و یک نفرمان روی یکی و دیگری روی درخت دیگر در فاصله 50متری قرار گرفتیم. لحظاتی بعد متوجه شدیم که عراقی ها به طرف ما می آیند با اشاره به آقای مسلمی گفتم که چه کاری انجام دهیم او نیز اشاره کرد هیچ تحرکی نباید نشان بدهیم، چون ما دو نفر به عنوان نیروهای اطلاعاتی تمامی نقشه های عملیات و تجهیزات مربوط به آن را در اختیار داشتیم.
عراقیها آمدند تا پای درختی که من روی آن نشسته بودم زیرا پای درخت چشمه آبی وجود داشت. عراقیها گروه گروه می آمدند آب به سر و صورت خود می پاشیدند و با هم شوخی می کردند و می رفتند. همیشه در گشت و شناسایی ورد زبان بچه های اطلاعات آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشینهم فهم لایبصرون» بود.
– و از پیش و پس راه خیر را بر آنها سد کردیم و بر چشمان هم پرده افکندیم که هیچ (راه حق) نبینند. (یس، آیه9)
من به قرآن اعتقاد داشتم ولی در آن شب نسبت به آیه فوق یقین پیدا کردم.
روز بعد تا حدود ساعت 5 بعدازظهر در آن منطقه ماندیم و بدون درگیری با دشمن برگشتیم عقب. در حین بازگشت بر اثر اصابت ترکش به برادر مسلمی (از ناحیه سر، بازو و چشم) ایشان مجروح و به خیل جانبازان پیوست.
عملیات با موفقیت انجام شد و آن منطقه و تپه ها از لوث دژخیمان بعثی آزاد شد.
¤¤¤
شهید به روایت شهید
مدتی بود که علاقه خاصی به او پیدا کرده بودم. وقتی می خواستیم گشت برویم، دلم می خواست اوباما باشد. در گشت اول رفتیم «نهر المطر» و سپس وارد منطقه شدیم. با اینکه به منطقه توجیه نبودیم، روحیه اش بسیار عالی بود. دلم می خواست بیشتر با او در تماس باشم، چون عبادتها، انجام مستحبات و کم حرفی او مرا جذب کرده بود. در کارها همیشه پیشقدم بود. وقتی وارد منطقه «شط علی» شدیم، قرار شد یک گروه بروند آموزش غواصی بینند. «اسماعیل» یکی از آنان بود که از همه زودتر اعلام آمادگی کرد و فقط این درخواست را داشت که از عملیات عقب نمانیم.
می خواستیم در آبهای منطقه گشت برویم، وضعیت منطقه نامساعد بود. دشمن حساس شده بود. روزها از آتش هلیکوپترهای دشمن در امان نبودیم و شبها هم سرما اجازه نمی داد که وارد آب شویم. بنا به دلایلی، قرار شد که بازگردیم. خیلی ناراحت بودم، اسماعیل نزد من آمد و گفت: «همین امشب حاضرم توی آب بروم و شناسایی را انجام دهم!» هر چه به عملیات نزدیکتر می شدیم شهامت و شجاعت او بیشتر نمود پیدا می کرد: بالاخره گشت و شناسایی انجام شد.
آخرین گشتی که رفتند، حدود 35 ساعت در آب بودند. خبر آوردند که آنان مانده اند و راه را گم کرده اند. خیلی ناراحت شدم. همه اش فکر اسارت و شکنجه را می کردم و به خود می گفتم که بدن او ضعیف است و طاقت ندارد. اما امیدوار بودم که بازگردند. وقتی آمدند مثل پروانه گرد آنان می چرخیدم. چند روز پیش از عملیات، در راه به برادر چاووشی گفتم: «یکی از شهدای واحد، در این عملیات اسماعیل است.» چون در چهره او نور خاصی می دیدم.
شب عملیات فرا رسید. نیروهای واحد که قرار بود برای راهنمایی بروند، همگی در چادر خوابیده بودند. اسماعیل در همان حال وضو می گرفت و چهره اش از همه شادتر بود. او را موقع خداحافظی در آغوش گرفتم، بوسیدم و گفتم: «مرا حلال کن! اگر شهید شدی، مرا شفاعت کن»» درباره عملیات به آنان گفتم: «وقتی خط اول شکست، شما برگردید عقب و جلوتر نروید.»
صبح روز عملیات، ساعت چهار، به محور «مسلم» رفتم. دیدم اسماعیل با برادر قوچانی و سلمانی ایستاده اند. حدود یک ساعت و نیم آنجا بودیم. موقعی که می خواستم به محور «الصخره» بروم، گفتم: «شما دو نفر با من بیایید و از آنجا با قایق عقب بروید!»
اسماعیل شتاب زده داخل قایق دوید و برادر شفیعی را صدا زد. موقع حرکت ذکر خدا بر لب داشت و از پیروزی که در عملیات نصیب رزمندگان اسلام شده بود، خوشحال بود. حدود ششصد متر دنبال سیل بند، به طرف الصخره رفتیم و من از آبراه کمیل و یاسر برای آنان تعریف می کردم. ناگهان انفجاری بالای سر قایق روی داد و آن چهار نفر کف قایق خوابیدند. سه نفرشان برخاستند، ولی اسماعیل، با صورت، کف قایق خوابیده بود. به برادر شفیعی گفتم: «او را بلند کن!»
گفت: «او زخمی شده و نمی تواند بلند شود.» به خدمه دوشکا گفتم: «کمک کنید» اسماعیل را بلند کردند، دیدم دست چپ او از بازو و دست راستش از آرنج قطع شده و دو ترکش به سینه اش اصابت کرده است. چون خودم قصد داشتم در خط بمانم، هر چه می خواستم به برادر شفیعی بگویم شما او را عقب ببرید، مثل اینکه این کلمه را نمی توانستم ادا کنم. وقتی به او نگاه کردم. به من گفت «حسن بگو تند برود!» انگار کسی به من می گفت: «تو هم همراه اوباش. اسماعیل شهید می شود.»
می خواستیم وارد آبراه مسلم شویم که طناب معبر به موتور قایق گیر کرد. مدتی که سکان دار مشغول باز کردن طناب بود، اسماعیل گفت: «می خواهم بنشینم»! او را بلند می کردیم؛ پس از مدتی گفت: می خواهم بخوابم، در لحظه های آخر ذکر می گفت رنگش کم کم داشت سفید می شد، دستهای قطع شده اش دیگر… .
صورتم را روی صورتش گذاشتم و او را بوسیدم. سرش را به زانو گرفتم به او می گفتم: «صلوات بفرست» هر چه می خواستم بگویم شهادتین را بگو خجالت می کشیدم و از طرفی می گفتم. شاید روحیه اش ضعیف شود و از طرفی برادر شفیعی به زنده ماندنش امیدوار بود… مقداری خون از دهان اسماعیل بیرون آمد و دیگر حرفی نزد- پس از لحظه ای روح او به دیار قرب پرواز نمود.
]حماسه شهادت برادر اسماعیل محمدی، به روایت شهید بزرگوار حسن قربانی (فرمانده گردان غواصی حضرت یونس(ع)[
عملیات محرم
سال 1361 بود از شهرک دارخوین محل استقرار لشکر 14 امام حسین (ع) به طرف منطقه عین خوش برای انجام عملیات محرم حرکت کردیم. ماه محرم بود. ماه شهادت، ماه ایثار و از خودگذشتگی. به منطقه عین خوش رسیدیم. من یکی از رزمندگان واحد تخریب لشکر بودم. کار واحد تخریب درعملیات باز کردن معبر درمیدان مین دشمن برای حرکت رزمندگان گردانهای پیاده و شکستن خط مقدم دشمن بود.
به عنوان تخریب چی گردان پیاده به دلاوران گردان حضرت امام سجاد (ع) پیوستم. چند روزی درموقعیت ائمه مستقر بودیم. موقعیت ائمه مکانی بود که رزمندگان گردانهای پیاده قبل ازعملیات و چند روزی درآن مکان مستقر می شوند و آمادگی های لازم را جهت آن عملیات انجام داده به نسبت به ارتقا سطح آموزشی و همچنین معنویت خود اقدام می کردند.
ماه محرم بود. رزمندگان روزها با پای برهنه و سرهای گل مالیده به عزاداری مشغول بودند و در شهادت سالار شهیدان عزاداری می کردند.
روی یک تپه درمرکز استقرار چادرها را مسطح کرده بودند. برای اقامه نماز جماعت یک شب به عملیات مانده نماز مغرب و عشا را خواندیم. آن شب اعلام شد که به دلیل مسائل امنیتی و حمله توپخانه ای دشمن به مقر، نماز صبح را در چادرهای خودتان بخوانید.
اذان صبح شد هرگروهانی برای خودش دریک چادر نماز جماعت برپا کرد. ما نیز نماز جماعت صبح را در چادر فرمانده گروهان برگزار کردیم. هنوز سلام نماز را نداده بودیم که صدای غرش توپخانه و کاتیوشای دشمن به گوش رسید. بعد از چند لحظه گلوله ها بود که در میان چادرها فرود می آمد.
آن روز صبح دشمن جهنمی از آتش و دود درموقعیت ائمه لشکر بپا کرد. تعدادی از رزمندگان شهید و عده ای زخمی شدند. به دستور فرماندهان نیروها مقر را تخلیه و با پای پیاده به آن طرف جاده عین خوش حرکت کردند.
هوا روشن شد و آتش دشمن خاموش. دوباره با پای پیاده به طرف مقر آمده اسلحه و تجهیزات را برداشته و مقر را ترک کردیم. روز را درمحلی دیگر سر بردیم. هنگام غروب آفتاب گردان ما سوار بر وانت ها شدیم و تا یکی دو کیلومتر به خط مقدم جهت عملیات محرم رفتیم.
گرچه شب قبل از رزمندگان زیر آتش توپخانه دشمن بسر برده بودند ولی با روحیه ای بالا و مصمم جهت شرکت در عملیات آماده شده بودند.
پیشروها در موضع تک قرار گرفتند. موضع تک در اصطلاح نظامی به مکانی گفته می شود که قبل از خط مقدم بوده و در آنجا نیروها مهمات موردنیاز را دریافت و جیره غذایی تحویل گرفته و آخرین هماهنگی ها جهت انجام عملیات صورت می گیرد. وظیفه من این بود که اگر گردان درحین عملیات به میدان مین برخورد کرد نسبت به پاکسازی و ایجاد معبر در آن میدان مین اقدام و گردان را از آن عبور دهم.
منطقه عملیاتی ما رملی بود و حرکت در آن زمین به سختی و کندی صورت می گرفت. موضع تک در بین این تپه های رملی بود نماز مغرب و عشا را هر کدام از رزمندگان، فرادا بجا آوردند. سپس کنسرو ماهی بین رزمندگان تقسیم شد که شام ما محسوب می شد. پس از انجام فریضه نماز و صرف شام با آن وضعیت منطقه و آن موقعیت، آماده حرکت به سمت خط اول که همان خط تماس با دشمن بود شدیم. قبل از حرکت بچه ها یکدیگر را در بغل و آغوش گرفته از هم طلب حلالیت کردند. عجب شبی بود آن شب یکی در گوشه ای به نماز خواندن مشغول بود، دیگری به نگارش وصیت نامه، آن یکی دست به آسمان بلند کرده بود و پیروزی رزمندگان را درآن عملیات از خداوند متعال درخواست می کرد.
دیگری رزمنده ای را در آغوش گرفته بود و زار زار گریه می کرد. نم نم باران نیز شروع شده بود و یک حالت خاص- ناگفتنی و نانوشتنی- را بوجود آورده بود.
پس از ارسال دستور جهت حرکت به شکل ستون و با پای پیاده به طرف خط حرکت کردیم. حرکت در زمین ماسه ای و رملی بسیار دشوار بود و پوتین ها تامچ در ماسه فرو می رفت ولی مگر ماسه و بدتر از ماسه آتش دشمن، می توانست در عزم و اراده رزمندگان خللی ایجاد کند؟
رزمندگان که ماه ها شب و روز در عقبه جبهه آموزش های لازم از قبیل اسلحه شناسی، حرکت در شب و غافلگیر کردن دشمن و اصول جنگ با دشمن را فراگرفته بودند و مهمتر از آن سطح معنوی خود را با نماز شب، نماز جماعت، ادعیه و… ارتقاء بخشیده بودند. منتظر بودند با دیوی درگیر شوند که آمده بود که وطن آنها را تصاحب کند، ثمره انقلاب آنها را نابود کند و ناموس آنها را به یغما برد.
گردان ما در محور چم هندی می بایست عملیات انجام دهد. از میدان مین گذشتیم. میدان مین دشمن که همکاران بنده در آن معبر ایجاد کرده بودند. بله بچه های تخریب، همان هایی که به منتظران شهادت معروف بودند. همان هایی که طلایه دار و پیش قراولان رزمندگان بودند، در هشت سال دفاع مقدس از میدان مین عبور کردیم و به رودخانه دویرج رسیدیم.
ابتدای شب رودخانه آب کمی داشت و رزمندگان می توانستند با تحمل کمی زحمت و مشقت از آن عبور کرده و به متجاوزان بعثی در آن طرف رودخانه حمله کنند. ولی آن شب بارندگی زیادی شد و آب رودخانه افزایش یافت و طغیان کرد. چون این امر غیرمترقبه بود و وسیله ای برای عبور از رودخانه نداشتیم.
چفیه ها را به همدیگر گره کرده تا حالت طناب پیدا کند و با زحمت تعدادی از نیروها از رودخانه عبور کردند.
گلوله های آرپی چی نم کشیده بود و بعضا برای شلیک دچار اشکال شده بودند ولی رزمندگان اسلام با همت و از خود گذشتگی و ایثار به نیروهای خصم و دشمن تا دندان مسلح که بر روی ارتفاعات مستقر بودند حمله کرده و با نارنجک های دستی خط دشمن را شکسته و دشمن را به خاک و خون کشیدند. مراحل بعدی عملیات محرم نیز با موفقیت کامل انجام شد که در مرحله بعد به تصرف ارتفاعات 175 منجر شد دراین عملیات کیلومترها از خاک میهن اسلامی از دست متجاوزان بعثی آزاد شد. بعداز این عملیات 370 تن از گلگون کفنان این مرز و بوم در یک روز در شهر اصفهان تشییع شدند که این تعداد شهید و تشییع در یک روز در نوع خود بی نظیر بود.
راوی:
احمد زائری امیرانی
خاطره ای از شهید اکبر ترک لادانی
در باشگاه افسران سنندج در تیم گشت عملیات سپاه سنندج بودیم سر تیم گشت شهید اکبر ترک لادانی بود(لادن از محلات اصفهان است) طبق معمول شب ها به گشت زنی در سطح شهر میپرداخیم ساعت 2 بامداد به یکی از مقر های استقرای رسیدیم چند دقیقه ای استراحت میکردیم وسپس حرکت میکردیم در این مکان به دلائلی(لازم به گفتن نیست)بین بچه های گشت وبچه های مقر درگیری پیش امد وداشت کار به جای بالامیکشید سرانجام فرمانده مقرسرتیم ما را خواست(شهید ترک لادان ) ولی او اصلا انجا نبود تا اینکه پس از مدتی امد تازه متوجه شدیم دراین چند لحظه استراحت اقای ترک نماز شب میخوانده ومسئله کلا حل شد البته شبهای فبل نیز گاها در زمان استراحت اکبر اقا لحظاتی نبودند بعد ها فهمیدیم در طی این مدت نماز شب میخوانده اند.
راوی زائری
برچسبها:خاطرات رزمندگان امیران
۴ دیدگاه
m
on می 11, 2013 -
سلام ممنون که یادی ازجبهه وجنگ کرده اید…
محمد رضا زائری امیرانی
on می 11, 2013 -
وظیفمونه
حسين زائري
on آوریل 21, 2013 -
بسمه تعالي
سلام:
از اينكه خطرات رو نوشته اید ممنون
محمد رضا زائری امیرانی
on آوریل 21, 2013 -
ممنون از نظر شما
این مطالب با در خواست احمد زائری روی سایت قرار گرفته است .